اين كتاب در مورد پسري با نام سانتياگو مي باشد كه در شهر آندلس زندگي مي كند .اين شهر بع علت جاذبه هاي تاريخي بسياري كه دارد مورد توجه گردشگران زيادي است سانتياگو قبلا در مدرسه دروس ديني را فرا گرفته چون خانواده علاقه داشنتند او يك كشيش شود به همين علت فردي با سواد محسوب مي شود .شغل سانتياگو چوپاني است . او با گوسفندهايش به مكان هاي مختلفي سفر ميكند .سانتياگو براي چندين بار خواب گنج هاي نهفته در اهرام مصر را مي بيند و براي تعبير آن سراغ يك پيرزن مي رود . سانتياگو به پيرزن قول مي دهد كه اگر گنج را پيدا كند يك دهم گنج را به او مي دهد .البته سانتياگو تعبير خوابش را باور نمي كند و به سفر با گوسفندان به مكانهاي مختلف ادامه مي دهد تا اينكه در ورودي يك شهر با پيرمردي برخورد مي كند كه زندگي او را تغيير مي دهد.پيرمرد سانتياگو را مصمم مي كند كه به دنبال آن خوابي كه تعبيرش را از پير زن شنيده بود برود .در اين هنگام سانتياگو تمام گوسفندان خود و تمام پس اندازهاي خود را بر مي دارد و به سمت مصر حركت مي كند. سانتياگو در راه رنج هاي زيادي مي بيند و حتي چندبار تا دم مرگ هم مي رود او در اين سفر با دختري به نام فاطمه آشنا شده و با خود عهد مي كند كه پس از يافتن افسانه شخصي اش به سراغ فاطمه بيايد و با او ازدواج كند . در راه است كه راه زنها به سانتياگو حمله كرده و تمام اموالش را مي برند.او به ناچار براي تهيه مقداري پول براي ادامه سفر در مغازه شيشه فروشي كار مي كند وباعث مي شود كار شيشه فروش رونق پيدا كند .شيشه فروش هم در اين مدت سانتياگو را تشويق مي كند كه به دنبال افسانه شخصي اش برود .سانتياگو به محلي كه بايد آنجا را بكند و گنج را در آورد مي رسد ولي چيزي پيدا نمي كند در همين آن است كه دزدي به حمله كرده و تا پاي جان او را زخمي مي كند .در همين حين سانتياگو به صحبت هاي دزد گوش مي كند كه در خواب ديده كه بايد به آندلس برود و دنبال فدي به نام سانتياگو گشته و محلي كه سانتياگو معمولا گوسفندانش را نگه مي دارد ا را بكند چون آنجا طلا وجود دارد. در ادامه دزد اين رويا را باور نمي كند و فكر ميكند كه اين رويا دروغ است .سانتياگو با شنيدن صحبتهاي دزد عزم خود را جزم كرده و به شهر خود باز مي گردد و محلي ركه قبلا گوسفندانش را آنجا نگه مي داشت را مي كند و به گنج مي رسد