معرفي كتاب

كتاب خوب بخوانيم

خلاصه جاي خالي سلوچ

۸ بازديد

خلاصه كتاب جاي خالي سلوچ

 

در اين مقاله به معرفي كتاب خوب براي خواندن جاي خالي سلوچ مي پردازيم

داستان كتاب در روستايي به نام زمينج و با رفتن سلوچ اغاز مي شود ، مردي كه شغلش گچ كاري و تنورسازي ومغني گري است ولي نمي تواند براي خود كاري پيدا كند و براي تهيه مايحتاج زندگي و سير كردن شكم اعضاي  خانواده به سختي افتاده و اين اواخر نيز از سالار عبدالله ( يكي از شخصيت هاي كتاب ) مقداري پول قرض مي كند.مردي كه در نهايت به علت خرد شدن غرور مردانه اش در يك  صبح روز زمستاني خانواده را رها كرده و ناپديد مي شود. بعد رفتن سلوچ مرگان مي ماند با چندين بچه بزرگ كوچك به نام هاي عباس، ابروا و هاجر به همراه قرض و بدهي هاي كه از زمان سلوچ  باقي مانده ، بدهكاراني كه به ظروف مسي خانه مرگان نيز رحم نمي كنند .

مرگان با رفتن سلوچ  در ميان آشنايان و همسايه ها غريب مي ماند و مورد هجوم نگاه و نيت هاي ناپاك آنها قرار مي گيرد .  زني كه براي تهيه خرج و مخارج زندگي سختي هاي بسياري مي كشد و از انجام هيچ كاري دريغ نمي كند و به كارهاي همانند گچ كاري و … كه بسيار طاقت فرسا هستند تن مي دهد . او براي مديريت كردن دخل و خرج زندگي مي خواهد فرزندان را به كار جمع آوري هيزم  و فروش آن مشغول كند ولي عباس پسر بزرگ خانواده ، كه با رفتن پدر حس رهايي از بند پيدا مي كند ، تن به كار نمي دهد و وقت خود را صرف قماربازي و خوش گذرداني و تن پروري مي كند. پسر كوچكتر يا همان ابروا  با اينكه قد و قواره ي كوچكي دارد ولي كاري تر از برادر بزرگترش است و در خرج و مخارج به مادر كمك مي كند و سختي زندگي را همراه مادر و خواهرش به دوش مي گيرد .

علي گناو همسايه مرگان كه مردي ميانسال است در اثر صحبتهاي زن قبلي اش ، مادرش را از خانه بيرون مي كند و مادرش در اثر زندگي در خرابه از دنيا مي رود ، او كه زنش را مقصر مرگ مادرش مي داند ، زنش را به شدت مورد ضرب و شتم قرار داده به طوري كه زنش عليل مي شود. علي گناو در فكر ازدواج مجدد است به همين دليل پيشنهاد ازدواج با هاجر كه دختري نوجوان است را به مرگان مي دهد ولي مرگان به شدت با اين درخواست علي گناو مخالفت مي كند ولي علي گناو با صحبت هايي همچون اينكه خانواده مرگان احتياج به يه بزرگتر دارد تا از انها مراقبت كند و قول يافتن كار براي  عباس و ابروان ، رضايت مرگان را جلب مي كند . سرانجام علي گناو ، هاجر را به عقد خود در مي آورد و هاجر به جاي ازدواج با پسر دليري كه از اعماق وجود دوستش داشت، مجبور مي شود زن دوم علي گناو ميانسال شود.بعد ازدواج ، علي گناو ابروان را در حمام عمومي خود مشغول مي كند و عباس را شتربان شترهاي پسر عموي خود مي كند .

در ادامه داستان مسئله انقلاب سفيد و تقسيم اراضي پيش مي آيد كه بزرگان روستا و كدخدا قصد خريد و يكپارچه سازي زميني به نام خدا زمين را در سر مي پرورانند ، تا بتوانند از دولت وامي گرفته و در كل خدا زمين پسته پرورش دهند .اين زمين در گذشته به چندين قسمت تقسيم شده و در اختيار رعيت آن روستا قرار گرفته بود ولي كدخدا و بزرگان روستا سهم هريك از اهالي را از آنها خريداري ميكنند ولي مرگان با فروش زمين خود مخالفت كرده و تن به فروش زمين خويش نمي دهد ولي كدخدا و بزرگان روستا از طريق پسران و داماد مرگان زمين را از چنگ مرگان خارج مي كنند . آنها دو دانگ زمين را از عباس مي خرند و دو دانگ ديگرش را از ابروان با دادن وعده هاي همچون استخدام او به عنوان راننده تراكتوري كه قرار است زمين هاي پسته را شخم بزند ، خريداري مي كنند . يك دانگ ديگر كه سهم هاجر است را نيز از طريق شوهر هاجر خريداري مي كنند . تنها يك دانگ از زمين براي مرگان باقي مانده كه آن يك دانگ هم به زور پسرش تحت مالكيت بزرگان روستا قرا مي گيرد

در نهايت در خدا زمين نهال پسته كاشته مي شود و ابروان نيز راننده تراكتور مي شود ولي بعد از مدتي ،يكي از شركا به نام ميرزا حسن وامي كه از دولت گرفته شده بود را اختلاس كرده و ناپديد مي شود . در اثر اين اختلاس ، ابروا نيز كه راننده تراكتور باغ پسته بود بيكار مي شود .

عباس كه به شغل شترباني مشغول است در يك روز  مورد حمله ي شتري قرار ميگيرد و براي فرار از مهلكه خود را به درون چاهي مي اندازد . چاهي كه در آن دو مار افعي نيز بودند و در اثر ترس از اين دو مار و شتري كه به او حمله كرده بود تمام موهايش سفيد مي شود ، به گونه اي كه بعد اين اتفاق ديگر نتوانست كار شترباني را ادامه بدهد و خانه نشين شد.

سرانجام داستان بدين صورت است كه برادر مرگان كه نامش مولا امان است ، به مرگان مي گويد كه سلوچ را در شاهرود ديده است . مرگان حرف برادرش را باور ميكند . و نزد عباس رفته و به او مي گويد كه به همراه ابروا ، تصميم به مهاجرت از روستا گرفته اند . عباس از مادر دو خواسته دارد، اول اينكه هراز چندگاهي برايش پول بفرستد و دوم اينكه ، در صورت ديدن سلوچ ،از او كاغذي بگيرد كه سلوچ در آن كاغذ ، خانه روستا را به نام عباس زده باشد .

مرگان از همه چيز خود ، حتي عباس و هاجر مي گذرد و با پسر دومش ابروا راهي مي شوند كه در راه سلوچ را مي بينند